ز پیله اش دور شوم به جدایی
پیله اش برایم همچون ندامتی
ورود خود ، به مأمن خویش
فکرش به ذهنم، شود جدایی
گذارم به مشغله خود حال خویش
کار به کارش ندارم در آسایش خویش
ز پر احساسی،نی در سر خودخواهی
به احساس پر گل ،لطمه زند هر از گاهی
گذر سالیانی، حال گذارم به حال خویش
طلبم به حال خود،فکر مستقلی
ز دوش بردارم ، گر تحمل باریست
مشغولالذمه نمانم، گذر سالیانیست
ز خود ندارد محبت به جایی
گهی سرد و گهی ز مهر سرریزی
به خلق خویش ندارد اعتدالی
رنجه کند ز خود اطرافیانی